روزی بود و روزگاری، به جز خدا کسی نبود. توی شهر، مردم خسته وغمگین بودن. نمی دونستن چرا کم کم دیگه هیچی و هیچکی سر جاش نیست. یاد روز های قدیم، یاد عطر ریحون و نعنای مادر بزرگ براشون فقط خاطره شده بود.ناپاکی خیلی جاها رو سیاه و خاکستری کرده بود حتی بعضی از دلها رو. انگاری زنگاری همه جا را گرفته بود. انگاری خدای ناکرده نا امیدی توی شهر جا خوش کرده بود. خدا خواست یک بچه ای بدنیا بیاد تا شاید یک کمی بوی ریحون و نعنا رو دوباره بیاره. تا شاید یاد مردم بیاره من همیشه می بینمتون فقط باید منو نیگاه کنین. بچه ای به اسم پاک گیاه ارگانیک متولد می شه. او می خواد نعنای خوش بو بدون سم و زهر پرورش بده، یاد پاکتهای کاغذی و روز های قدیم رو زنده کنه. روز هایی که هر چیزی طعم خودش رو داشت، ترازو حرمت داشت مال حلال، برکت هر کاسبی بود. یا علی بدرقه هر مشتری بود. خلاصه پاک گیاه ارگانیک کم کم بزرگ شد و توی مأمونيه آستین ها رو بالا زد و ذكر گويان، زیر آفتاب و باد و بارون کاشت و داشت و برداشت. نعنا ها را توی همون پاکت قدیمی ها ریخت و در کوب هر خونه ای رو کوبید تا بوی نعنا، لبخند رو دوباره به شهر برگردونه. کم کم همه موقع نمازدیگه یادشون اومده بود که خدا می بینتشون. سپاس گویان با هم شادی می کردن و دست به دست هم زنگارها رو پاک می کردن. انگاری با یک گل بهار شده بود. دیگه هیچ کسی آشغال نمی ریخت. دیگه درخت ها رو قطع نمیکردن. خونه های قدیمی احیا می شدن. دیگه کسی، کسی رو توی قطار برای نشستن هول نمی داد. انگار همه دل ها رو با هفت تا آب شسته بودن، دیگه هیچ کس کینه ای نداشت. همه بهم لبخند می زدن. فکر کنم خدام داشت بهشون لبخند می زد